قصه های زندگی



دیروز صبح که از خواب بیدار شدم هنوز از رخت خواب بیرون نیامده یاد روزهایی افتام که ساعت های زیادی از وقتم به مطالعه کتاب اختصاص داشت.

نگاهی به کتابخونم کردم داخلش کتابهایی رو دیدم که خیلی هاشون رو خوندم و یعضی هاشون رو نخوندم.

نمی دونم چرا یهو این فکر آمد سراغم که تنها راه آرامش بیشتر تو زندگیم ادامه همون راهه.خوندن و خوندن و خوندن.

یاد روزهایی افتادم که بهترین رمانهای زندگیم رو خوندم و چقدر حالم خوب بود اون موقع ها.

چقدر حس جریان زندگی رو حس میکردم

هر روزم با روز قبلی تفاوت داشت.

ناخودآگاه یکی از کتاب های کتابخونه رو روداشتم و چند صفحه ای ازش خوندم .همون مزه رو میداد.همون شور و شوق درم ایجاد میشد.همون احساس تازگی. یادم افتاد چند هفته قبل دنبال یه رمان میگشتم تو بازار که چاپش تموم شده بود((کشتن مرغ مینا)) همه میگفتن شاید برای نمایشگاه کتاب دوباره چاپش کنن.

خداروشکر شانس باهام یار بود و هنوز نمایشگاه بین المللی کتاب تهران تموم نشده بود.

یکی دوساعت بعد راه افتادم سمت نمایشگاه، انتشارات علمی فرهنگی.

تنها نبودم

دوستم حسن و خواهرش شقایق  و برادرزادش فاطیما باهام آمدن .

13 یا 14 سالی میشه با حسن دوستم ، از زمان ورودمون به دانشگاه، هم سنیم .

خواهرش شقایق تازه داره میره دانشگاه و فاطیما هنوز مدرسه میره.

وقتی رسیدیم رفتم سراغ انتشارات

با کمال ناباوری کتاب تمام شده بود.

باورش برام سخت بود،ظرف 10 روز تموم شده بود.

ضد حال خورده بودم اما به روی خودم نیاوردم .

کتاب های دیگه رو که روی میز بزرگی کنار هم چیده بودن نگاه میکردم، اما قصد خریدن و خوندنشون رو نداشتم .

تو همون اوضاع دختر خانمی چادری که میخورد حودو27 یا 08 ساله باشه  آمد سمت فروشنده کتاب و خیلی با اعتماد به نفس بهش گفت لطفاً کتاب بهم معرفی کنید و مکالمشون شروع شد

- چی میخونی

- همه چی

-اجتماعی دوست داری؟عاشقانه؟فلسفی؟ یا چی؟

- گفتم که همه چی میخونم

اولین کتابی که بهش معرفی کرد اسم باحالی داشت،خاک خوب. و شروع کرد دربارش توضیح دادن.

به نظرم جالب آمد،اما روم نشد جلو اونها از روی میز ورش دارم .

بازم کتاب معرفی کرد

قله مالویل

-امانوئل یکی از زمین داران بزرگ روستایی در کشور فرانسه بود . روزی او به همراه تعدادی از دوستان و خدمتکاران خود در سرداب در حال شراب گیری است که ناگهان صدای انفجار شدیدی بلند شده و گرمای بسیار زیادی آنها را احاطه می کند . بعد از عادی شدن اوضاع ، آنها از سرداب خارج می شوند و متوجه می شوند که در اثر انفجار چیزی شبیه به بمب ،دنیا نابود شده و تنها مکان ها و انسان های محدودی باقی مانده اند . داستان با این ماجرا شروع می شود . بشر با تمام اطلاعات امروز در حالی که تمامی امکانات امروز از او گرفته شده چگونه به بقا ادامه خواهد داد ؟ چگونه احتیاجات جسمانی و خود را مرتفع می کند ؟ چه تصمیمی خواهد گرفت و دنیا به چه سمتی خواهد رفت ؟

این توضیحات آقای کتاب فروش بود

چقدر عاشق این کتاب شده بودم اما همچنان یه حسی از درونم مانع میشد کتاب رو وردارم،دلیل خیلی مزخرف بود.بهش فکر کردم

چون قبلن ها خیلی اهل کتاب خودم رو میدونستم و این موضوع غرور کاذبی بهم داده بود الان کسر شانم میآمد بقیه بفهمند من این کتاب ها رو نمیشناسم .

این معرفی بازم تکرار شد و اون دختر خانم داشت با بهترین کتاب های دنیا آشنا میشد و من .کناری ایستاده بودم وانگار داشتم تقلب می نوشتم .حتی شهامتش رو نداشتم برم جلو تر و تمایلم رو به اون اطلاعات ناب نشون بدم .

دخترخانم کتاب هاش رو خرید و رفت.

من بودم و انبوهی از کتاب ها

تصمیم گرفتم .

اون کتاب هایی رو که ازشون خوشم آمده بود رو ورداشتم و به رفتم جلو که به  آقای فروشنده بگم میشه یه کتاب خوب بهم معرفی کنی؟

اما قبلش یکی دونفر دیگه آمدن و من بازم کناری موندم

بعد از توضیح به اون ها تقریباً نیمی از کتاب ها رو میشناختم و فهمیده بودم چی رو بخونم برام خوبه اما دلم میخواست با فروشنده صحبت کنم .

از کتاب هایی که مختصر معرفی کرده بود برداشتم و رفتم سمتش و بهش گفتم میشه بگی این کتاب درمورد چیه؟ خیلی خوب و باحوصله برام توضیح داد.و چه لذتی داشت این کار.چه لذتی داشت شنیدن حرفهاش.چقدر خوبه آدم خودبزرگ بینی نداشته باشه،چقدر رشد میکنه آدم.

چندتایی کتاب گرفتم و از همون دیشب شروع کردم به خوندنشون

اولیش دمیان اثر هرمان هسه

وای چقدر فوق العادس این کتاب

ممنون از کتاب فروش محترم انتشارات علمی فرهنگی


دیروز صبح که از خواب بیدار شدم هنوز از رخت خواب بیرون نیامده یاد روزهایی افتام که ساعت های زیادی از وقتم به مطالعه کتاب اختصاص داشت.

نگاهی به کتابخونم کردم داخلش کتابهایی رو دیدم که خیلی هاشون رو خوندم و بعضی هاشون رو نخوندم.

نمی دونم چرا یهو این فکر آمد سراغم که تنها راه آرامش بیشتر تو زندگیم ادامه همون راهه.خوندن و خوندن و خوندن.

یاد روزهایی افتادم که بهترین رمانهای زندگیم رو خوندم و چقدر حالم خوب بود اون موقع ها.

چقدر جریان زندگی رو حس میکردم

هر روزم با روز قبلی تفاوت داشت.

ناخودآگاه یکی از کتاب های کتابخونه رو روداشتم و چند صفحه ای ازش خوندم .همون مزه رو میداد.همون شور و شوق درم ایجاد میشد.همون احساس تازگی. یادم افتاد چند هفته قبل دنبال یه رمان میگشتم تو بازار که چاپش تموم شده بود((کشتن مرغ مینا)) همه میگفتن شاید برای نمایشگاه کتاب دوباره چاپش کنن.

خداروشکر شانس باهام یار بود و هنوز نمایشگاه بین المللی کتاب تهران تموم نشده بود.

یکی دوساعت بعد راه افتادم سمت نمایشگاه، انتشارات علمی فرهنگی.

تنها نبودم

دوستم حسن و خواهرش شقایق  و برادرزادش فاطیما باهام آمدن .

13 یا 14 سالی میشه با حسن دوستم ، از زمان ورودمون به دانشگاه، هم سنیم .

خواهرش شقایق تازه داره میره دانشگاه و فاطیما هنوز مدرسه میره.

وقتی رسیدیم رفتم سراغ انتشارات

با کمال ناباوری کتاب تمام شده بود.

باورش برام سخت بود،ظرف 10 روز تموم شده بود.

ضد حال خورده بودم اما به روی خودم نیاوردم .

کتاب های دیگه رو که روی میز بزرگی کنار هم چیده بودن نگاه میکردم، اما قصد خریدن و خوندنشون رو نداشتم .

تو همون اوضاع دختر خانمی چادری که میخورد حدود27 یا 28 ساله باشه آمد سمت فروشنده کتاب و خیلی با اعتماد به نفس بهش گفت لطفاً کتاب بهم معرفی کنید .

فروشنده مردی حدود 36 یا 37 ساله بود با قدر متوسط ،خشرو و با فن بیان قوی. نگاهی به کتاب ها روی میز انداخت و مکالمشون شروع شد

- چی میخونی

- همه چی

-اجتماعی دوست داری؟عاشقانه؟فلسفی؟ یا چی؟

- گفتم که همه چی میخونم

اولین کتابی که بهش معرفی کرد اسم باحالی داشت،خاک خوب. و شروع کرد دربارش توضیح دادن.

به نظرم جالب آمد،اما روم نشد جلو اونها از روی میز ورش دارم .

بازم کتاب معرفی کرد

قله مالویل

-امانوئل یکی از زمین داران بزرگ روستایی در کشور فرانسه بود . روزی او به همراه تعدادی از دوستان و خدمتکاران خود در سرداب در حال شراب گیری است که ناگهان صدای انفجار شدیدی بلند شده و گرمای بسیار زیادی آنها را احاطه می کند . بعد از عادی شدن اوضاع ، آنها از سرداب خارج می شوند و متوجه می شوند که در اثر انفجار چیزی شبیه به بمب ،دنیا نابود شده و تنها مکان ها و انسان های محدودی باقی مانده اند . داستان با این ماجرا شروع می شود . بشر با تمام اطلاعات امروز در حالی که تمامی امکانات امروز از او گرفته شده چگونه به بقا ادامه خواهد داد ؟ چگونه احتیاجات جسمانی و خود را مرتفع می کند ؟ چه تصمیمی خواهد گرفت و دنیا به چه سمتی خواهد رفت ؟

این توضیحات آقای کتاب فروش بود

چقدر عاشق این کتاب شده بودم اما همچنان یه حسی از درونم مانع میشد کتاب رو وردارم،دلیل خیلی مزخرف بود.بهش فکر کردم

چون قبلن ها خیلی اهل کتاب خودم رو میدونستم و این موضوع غرور کاذبی بهم داده بود الان کسر شانم میآمد بقیه بفهمند من این کتاب ها رو نمیشناسم .

این معرفی بازم تکرار شد و اون دختر خانم داشت با بهترین کتاب های دنیا آشنا میشد و من .کناری ایستاده بودم وانگار داشتم تقلب می نوشتم .حتی شهامتش رو نداشتم برم جلو تر و تمایلم رو به گوش دادن اون اطلاعات ناب نشون بدم .

دخترخانم کتاب هاش رو خرید و رفت.

من بودم و انبوهی از کتاب ها

تصمیم گرفتم .

اون کتاب هایی رو که ازشون خوشم آمده بود رو ورداشتم و به رفتم جلو که به  آقای فروشنده بگم میشه یه کتاب خوب بهم معرفی کنی؟

اما قبلش یکی دونفر دیگه آمدن و من بازم کناری موندم

بعد از توضیح به اون ها تقریباً نیمی از کتاب ها رو میشناختم و فهمیده بودم چی رو بخونم برام خوبه اما دلم میخواست با فروشنده صحبت کنم .

از کتاب هایی که مختصر معرفی کرده بود برداشتم و رفتم سمتش و بهش گفتم میشه بگی این کتاب درمورد چیه؟ خیلی خوب و باحوصله برام توضیح داد.و چه لذتی داشت این کار.چه لذتی داشت شنیدن حرفهاش.چقدر خوبه آدم خودبزرگ بینی نداشته باشه،چقدر رشد میکنه آدم.

چندتایی کتاب گرفتم و از همون دیشب شروع کردم به خوندنشون

اولیش دمیان اثر هرمان هسه

وای چقدر فوق العادس این کتاب

ممنون از کتاب فروش محترم انتشارات علمی فرهنگی


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها